ملی گرایی از اساس چیز مزخرفی است ...وقتی من فقط به تصادف در ایران به دنیا امده ام و به تصادف نه چیز دیگری ایرانی شده ام ...می توانستم یک بمب گزار انتحاری در عراق باشم ...یا یک نفر در قبیله ای افریقایی ..یا حتی در ساموا ... این قدر دلم میخواهد یک کل کل اساسی با این هایی که دم از ملی گرایی و آی ی ی ایران باستان  و آی ی ی  شب چله و آی ی ی ولنتاین نه و نمیدونم چشن چیچی اره و اینا داشته باشم ... آدم هایی که به نیاز جامعه دیر پاسخ میدهند و بعد ۲ قورت و نیمشان هم باقی است ...

پ.ن:فرقی نمیکند ..واقعا فرقی نمیکند ..چه یک مشت خشک مقدس مذهبی حکومت را به دست بگیرند یا چه یک سری ملی گرای افراطی ..هر دو کورند ...و واقعیت را نمیبینند ..

پ.ن:من شب یلدا را تبریک نمیگویم ... از اساس ملی گرایی چیز مزخرفی است ...

هذیان نوشته ها

فدای دلتنگی هایتان عزیز ...

پ.ن:دیشب تب داشتم .... ۳۹.۵ درجه ... فشارم ۸ بود .. ساعت ۳ صبح بود ... میخواستم همان موقع تلفن را بردارم ..زنگ بزنم به تو ... و تا خود صبح زار بزنم ... هذیان هایم را برایت نوشته ام ..

پ.ن: دوباره این زمستون ما زرت و پرت بیخودی کردیم که آمپول و اینا نمیزنیم ... خیلی قشنگ ۴ تا آمپول و یک سرم در یک روز نوش جان کردیم ...

------------------------

این شباهت ها برای من جالب است ..برای تو جالب نیست ...عزیز؟

پ.ن:کور شوم اگر میخواستم فضولی کنم ..اتفاقی دیدم ... لبخند زدم فقط ...

پ.ن:یاد جنوب و مسافرتم افتادم .... چه کار ها که نکرده ام !!

پ.ن:انقدر حس خوبی میده ... امتحان داشته باشی هیچی بلد نباشی... بعد بشینی پا نت و آهنگ گوش بدی ....

بعد نوشت:البته دوستان نگن تو که امارم هیچی بلد نبودی؟!!!!!!!!

مادرانه

اسمش محمد است ....با بچه ها رفته ایم بیرون ..نزدیک های آمادگاه ... وارد پاساژ میشیم که عروسک ها رو ببینیم...چشمش میخوره به یه پسر کوچولو با موهای لخت .... غش میرم ...ضعف میکنم ..میرم طرفش میگم شلام شلام ...هوبی ؟ اسمت چیه ؟  محمد ... چند سالته؟ میگه محمد ...نه چند سالته ..ها ...۲ سالمه ...بیشتر از ۲ سال میخوره ...شاید ۳ ساله باشه ... بچه ها رفتن اونطرف تر ..میخوام برم پهلوشون که میگه ...بوسم کن ...طاقت نمیارم ...بغلش میکنم و  محکم بوسش میکنم ..میخوام برم که میگه بوسم کن ...میگم من که بوست کردم ..صداش خیلی ارومه ..میگه نه ه ه ه ه ه من میخوام بوست کنم .به لب های غنچه شده اش نگاه میکنم .... سرم رو میارم نزدیک ... بوسم میکنه ... انگار همه دنیا مال من شده .... دلم قنج میره ... هیچ حسی قشنگ تر از این نیست ... من مطمئنم !

می گویی ..دختر خوب همه چیز به این سادگی نیست .... (همین الان یادم آمد ...)

باور کن ..همه چیز به همین سادگی است ...

اس ام اس میزنه میگه فردا ۱۰ صبح پاشو بیا ... ۳ نفر دانشجوی دکترای فلسفه غرب به خاطر سخنرانی د.د ازمون شکایت کردن ...وا میرم.. آخه بنده خدا چیزی نگفت که ... تو هم که بلند شدی رفتی جنوب ... آخه الان وقت خونه رفتن بود ؟فرض کن دانشجوی نمونه رئیس بزرگ رو شسته ... فردا میخوایم چی جواب بدیم نمیدونم ..من نظرم اینه که جکشی عمل کنیم ...

پ.ن:نمیدونستم اینقدر مهم شدیم تازگی ها !!!

پ.ن:چیزی نگفت که ... بنده خدا ..فقط گفت ۴چوب فکری کمونیسم و اصولگرایان خیلی به هم شباهت داره

پ.ن:من هر چی بیشتر کتاب میخونم از کمونیسم و مارکس و انگلس بیشتر بدم میاد ..آیا واقعا این ها انسان ها رو کج میدیدند؟!!! اصلا انسان ها رو انسان میدیدند؟

پ.ن:طرفداران مارکس فردا شورش نکنید علیه من ها ..من فقط سوال کردم ..

ترلان

روزگار فرسایشم میدهد ....کنار آمدن با وافعیت سخت است ..انگار روحت را داری می سایی به سنگ ..خراش برمیدارد ...خراش ..خون می آید ...تحمل میکنی ..داد نمیکشی ....

این روزها سرم خیلی شلوغ است .. بین توده حجیم کارها گیر کرده ام .. و هر چه کار میکنم باز هم هست ..هر چه میخوانم ...هنوز هم هست ...و این خیلی خوب است که باز هم هست ... و هنور هم هست ...آن قدر شلوغ شده است دور و برم که باید حتما سرما بخورم تا بفهمم خلوت گذشته هایم چه کیفی میداد ...

روزهای خوبی هم هست هم نیست .... کنار آمدن با واقعیت کار سختی است اما طعم خوبی میدهد .. انگار این خون هایی که از روح سرازیر می شوند دنیای من را رنگی دیگر طعمی دیگر میدهند ... امیدوارم هیچ گاه جای این زخم ها خوب نشود ...من انسان فراموشکاری هستم ....

پ.ن:تاب آوردن این روزهای پر تضاد  کار سختی است .. دستانم میلرزد ...خم میشوم .. آخر آدم ۳۹ کیلویی را چه به تحمل این بار بزرگ .... اما قدرش را میدانم ...

تنها دعا کن کسی لای کتاب کهنه را نگشاید

                        من از حدیث دیو و دوری از تو می ترسم ...عزیز

چند شب است که قصه گفته ام؟ ..از ۱۰۰۱ شب کمتر است ..هنوز نرسیده ام .... هنوز مانده تا ۱۰۰۱ شب ... ۱۰۰۱ شب بی تو ...از ۱۰۰۱ شب کمتر قصه گفتم ..اما عزیز  قصه هایم چیزی کم از قصه های شهرزاد قصه گویی که تو اعتقاد داری یا برای پول است یا برای جان که قصه میگوید ندارد ..و تو نیز سنگدل تر از آن شاه نیستی که  در ۱۰۰۱ شب دلت آب شود ..قطعا کمتر است . من نه به اول داستان کار دارم و نه به آخرش ... من همین لحظه را میخواهم ....همین لحظه که گوش میکنی ...

قشر آسیب پذیر جامعه اصولا دیر به خواسته هاش میرسه ....

پ.ن:در مورد هر چیزی که فکرش را بکنید.

ما هر چه میخواهیم کاری به کار شما نداشته باشیم این درس جامعه شناسی ارتباطات نمیگزارد ...

پ.ن:انصافا فقط جامعه شناسی ارتباطات نمیگذارد؟

شنبه امتحان امار دارم ..هیچی نخوندم ..۲ جلسه هم سر کلاسش غیبت کردم ....هیچ وقت درسی که براش غایب کرده باشم به دلم نمیچسبه ...تقصیر من نبود ...این درد لعنتی نگذاشت برم ...تا حالا هم که خواب بودم ..بعدم کلاس دارم ..بعدم خوب ۵ شنبه است دیگه ..همه خونه مادرن ...

نگاه میگنم به امار با جزوه ۱۵۰ صفحه ای ...

 

 

مهر

دراز کشیده بودم روی تخت ... شجریان داشت میخوند...خسته خسته بودم ...۸ ساعت کلاس به اضافه امتحان و تمام کارهای جانبی ...دوشنبه ها جزو پرکارترین روزهای هفته است ..چشمهام از خستگی داشن روی هم میرفت ...رفتم توی این باکس گوشیم . اس ام اس ها رو خوندم ..دفعه چندم بود که میخوندشون نمیدونستم...یک حسی بهم گفت بلند شم و بیام بنویسم ...شرمنده شده بودم ...به همین راحتی ....من مینویسم .....فرقی نمیکند که...

حرف های کلیدی: م - ت - ه-ن-ت