هی می ایم بنویسم یادت هست؟  یادت هست ؟

و بعد میرسم به این که این ها فقط یک مشت -کمی بیشتر از یک مشت- خاطرات اند ... و خاطرات فقط خاطرات اند ..

می ایم بنویسم این روزها دارم پوست میاندازم .. درد همه وجودم را گرفته است .مانند یک زندانی به در و دیوار ها مشت میکوبم . بعد یادم میاید نوشتنش گذرش را سخت میکند ..

چند وقت است نگفته ام ننوشته ام عزیز

به جایی که بر نمیخورد

بگذار هم بگویم  هم بنویسم ..عزیز

بگذار داد بکشم ..های عزیز دل ..عزیز دل .. شاید که  کمی قرار گیرم ..بگذار هوار بزنم عزیز دلم ..

بگذار این قدر صدایم را بالا ببرم تا تمام این دلتنگی ها روی سرم خراب شود ..

بگذار ...

پ.ن:دلم میخواهد سر بگذارم روی شانه هایت .. گریه کنم و بگویم عزیز ..عزیز دل

هی ری را ..هی

من از حدیث دیو و دوری از تو می ترسم ...ری را !

پ.ن:بعد از این چند ماه هنوز هم  میترسم ...

انگیزاسیون

با بولدوزر  بساط علوم انسانی را دارند جمع میکنند...

پ.ن:توصیه میکنم کتاب های ماکس وبر را بگیرید .احتمال تجدید چاپ بسیار اندک است !احتمالا تا چند سال دیگر هم کتاب های گیدنز و جان استوارت میل و جان لاک هم تجدید نشود.

پ.ن۲:کور شوم اگر دروغ بگویم ..ما در دانشگاهمان کنفرانسی داشتیم به اسم جامعه شناسی خدای عظیم و عظمت خدا!!!!!!!

من هنوز هم نفهمیده ام که اسیب شناسی حوادث پس از انتخابات چه ربطی به علوم انسانی دارد !!!