روزگار فرسایشم میدهد ....کنار آمدن با وافعیت سخت است ..انگار روحت را داری می سایی به سنگ ..خراش برمیدارد ...خراش ..خون می آید ...تحمل میکنی ..داد نمیکشی ....

این روزها سرم خیلی شلوغ است .. بین توده حجیم کارها گیر کرده ام .. و هر چه کار میکنم باز هم هست ..هر چه میخوانم ...هنوز هم هست ...و این خیلی خوب است که باز هم هست ... و هنور هم هست ...آن قدر شلوغ شده است دور و برم که باید حتما سرما بخورم تا بفهمم خلوت گذشته هایم چه کیفی میداد ...

روزهای خوبی هم هست هم نیست .... کنار آمدن با واقعیت کار سختی است اما طعم خوبی میدهد .. انگار این خون هایی که از روح سرازیر می شوند دنیای من را رنگی دیگر طعمی دیگر میدهند ... امیدوارم هیچ گاه جای این زخم ها خوب نشود ...من انسان فراموشکاری هستم ....

پ.ن:تاب آوردن این روزهای پر تضاد  کار سختی است .. دستانم میلرزد ...خم میشوم .. آخر آدم ۳۹ کیلویی را چه به تحمل این بار بزرگ .... اما قدرش را میدانم ...