هنوز هم نگاه کردنت را از لابلای جمعیت دوست دارم ... دوست دارم فقط نگاه کنم ... حرکت چشمات .. دستات ... از دور خیلی جالب به نظر میرسی .... نزدیک شدنت را دوست ندارم چون راستش را بخواهی خطر ناک است ... چون کلمات انگار میماسند ... چیزی از این حلقومم بیرون نمیاد... یا نه شاید هم ذوب میشوند ... چون انگار همه اشیای دور و برم سر خم میکنند و میخواهند مرا ببلعند ... روی سرم خراب شوند .. حس عاشقانه ای نیست ؟! نه ؟! به قول یه بنده خدایی الهه تو هیچیت به آدم ها نرفته ! همیشه خدا اون جوری میشی که هیچ کس نمیتونه پیش بینی کنه .. منو یاد بازی ایران - استرالیا میندازی !

وقتی نزدیک میایی زمان نه متوقف می شود نه تند تر میگذرد .... میفهمی چه حسی است عزیز ؟! انگار یک پایت را روی هوا نگه داشته اند ... انگار آسمان و زمین  می ایند بیخ گلویم .. نه این که حس خفگی کنم ... نه این که مرگ تدریجی باشد ..که تازه احساس میکنم از توی قبرم بلند میشوم ...فقط حس میکنم با این قد کوتاهم هم سرم از آسمان گذشته هم پاهایم از زمین .. کسی میداند زیر زمین و بالای آسمان درحالی که آنها فقط بیخ گلویت ایستاده اند کجاست ؟! راستش را بخواهی جای دست هایم را نمیدانم ... نه این که اضافی باشند که آن ها در خدمت تو ... مرید تو... بنده تو  هستند ...  ونه این که هیچ اختیاری دست هایم نداشته باشند ...که  تو اختیار را در بطنشان کاشته ای ... و اختیار همین است عزیز ... مرید تو بودن !

الان که خط اول نوشته رو خوندم فهمیدم از کجا به کجا رسیدم !