من ثبت نشده ام!
تولدم است.. تصمیم گرفته ام بروم یک ریمل بخرم .. هیچ وقت ریملی که مال خودم باشد و بعضی وقت ها بزنم و از این که مژه هایم مثل گاو میشود درست حسابی لذت نبرده ام .. تصمیم های گنده مال ۱۵ -۱۶ سالگی بود .
پ.ن: پنج شش سالی میشود اولین کسی که تولدم را تبریک میگوید بک بیمار اسکیزوفرنی است که من بسیار دوستش دارم . میدانم حتی تصورش را نمیکنید چه رسد شانسش را داشته باشید !
پ.ن: امروز را دوست داشتم ..دیشب را حتی بیشتر ..
پ.ن: من هیچ وقت به بچه ام نمیگویم درس بخواند . پدر مادر من هم در ۲۱ سالگی مدام از من میخواهند که برای درس ..امتحان و هر چیزی از سنخ این استرس نداشته باشم . من فکر میکنم برای خواستن چنین چیزی خیلی دیر است گرچه دارم تلاشم را میکنم که حتی کنکور ارشد هم ارزش زدایی کنم در ذهنم برود یک جاهایی بایستد هم ردیف همان ریمل خریدن !این تصمیم کبری الهه در روز تولدش است ..بی خیالی .. البته برای ادمی مثل من که دچار کامل گرایی مفرطی است بسیار ضروری به نظر میرسد!