دوباره رنگ از نگاهم ميپرد.....

دوباره صدايم نفس نفس ميزند..

.کسي اينجا صدايم را نميشنود

 بوي گلها را حس نميکنم چيزي در قلبم فرو ميرود چيزي در من تمام ميشود

و تو خوب ميداني که من دوباره تنها مسافر اين جاده هاي بي عبور خواهم بود بي حضور خورشيد.. بي حضور ماه حتي ستاره و در تمام راه خودم را سرزنش ميکنم باد در گوشم آواز ميخواند و من آرزو ميکنم که رد پايم را گم نکنم...