ظهراست ... خسته ام ...به باران دیگر تقریبا التماس میکنم که بگذارد من بخوابم .. برای این که من نخوابم یک دنیا زور زوری آب خورده است ..۷ بار دست هایش را شسته است .. ۳ بار گرسنه اش شده است ...۵۰ تا کتاب داستان خوانده ام .. گفته است اتاقم کثیف است باید تمیزش کنم ... بعد از همه این کار ها میخواهد نقاشی کند ...
مداد هایش را می اورد ...هر حیوانی را که تصور میکنید نقاشی اش را کشیدم ... حالا میگوید باران را بکش .. باران را میکشم ...بعد مامانش ..بعد باباش .. دارم میروم بخوابم میگوید :الهه اش را نکشیدی .. الهه باران را نکشیدی ... سرم را برمیگردانم ..دلم برای این چشم های درشت با مژه های فر ..برای این دخترخاله ریزه میزه دوساله ضعف میرود ...
میگویم :آبرنگ بیارم با هم نقاشی کنیم ؟
میگوید:نه حالا برو بخواب!!
+ نوشته شده در شنبه نهم مرداد ۱۳۸۹ ساعت 1:1 توسط امپراطور
|