دو فصل از کتاب در امدی بر جامعه شناسی (نیکولاس ابر کرامبی) به شدت مرا مشغول کرده بود ..یکی نابرابری چه اهمیتی دارد ؟ و دیگری ایا جادو از میان ما رخت بر بسته است ؟

نه نتها در ظاهر همه چیز عقلانیت  خوب است که باطنا هم به نظر مییرسد همه چیز باید این گونه باشند ...یعنی نمیتوانستم انگ در ظاهر خوب بودن  ( فقط خوب بودن در عالم نظری ) را به این عقلانیت بچسبانم .عقلانیت صوری کاملا بحثی مرتبط با زندگی روزمره است .. تقریبا جنبه ای از زندگی من نبوده که تحت تاثیر این بحث نباشد ..اما  این عقلانیت گاهی برای من واقعا روح ازار (کاش کلمه ای بهتر می یافتم)  و دردناک بود ..  بحث عقلانیت (انتخاب بهترین و کارامد ترین وسیله برای رسیدن به هدف ) برای من هضمش سخت بود ..همه چیز کاملا منطقی بود اما هیچ کجای این عقلانیت صوری وبری به دل من نمیچسبید ..

تا این که سر یکی از کلاس هایم با مکتب انتقادی ها بیشتر اشنا شدم ... اما باز دلچسب تر از ان وقتی بود که واژه فقدان عقلانیت عقلانیت مارکوزه را شنیدم ..من نمیدانم تا به حال حسش کرده اید یا نه اما دلم میخواست پرواز کنم ... از ته دل بخندم (استادم این گونه مواقع میگوید مو به تن ادم سیخ میشود .. و واقعا هم مو به تن من سیخ شد ) ...

باید برای این لذت خیلی بزرگ از مارکوزه تشکر کنم و برای لذت های بیشمار دیگری از جامعه شناسی .شاید خیلی ها نظریه مرگ جامعه شناسی را مطرح کنند اما به نظرم تا زمانی که جامعه شناسی منبع لذت سرشاری است هیچ گاه نمرده است .