همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی           که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد               دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم و لیکن                تو  چو  روی باز  کردی در  ماجرا   ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به             که  تحیتی  نویسی  و  هدیتی   فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا !                 به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را              تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپارد                 که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی

دل هوشمند باید که به دل بری سپارد                    که  چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران                     نه طریق توست سعدی! سر خویش گیر و رستی

 

از روی مبل زود بلند شدم ....می دونستم اگه ۱ ثانیه دیگر نشسته بودم چه اتفاقی می افتاد ... هایده داشت میخوند ... فکر کردم چه آهنگ قشنگی ..خیلی وقت بود گوشش نداده بودم ... گل سنگم  ! گل سنگم ! چی بگم از دل تنگم ... حدس میزدم که چرا این آهنگ را گذاشته ...  مثل همیشه فقط حدس زدم ... حواسم نبود که دیدم زد به شونه هام و با لحنی که حاکی از پیروز شدنش بود گفت : چرا بلند شدی ؟ کم آوردی؟ نگاهش کردم .. چقدر دوست داشتم دزدکی مثل همان وقت هایی توی مهمونی هایی که میون همه آدم ها گم میشدم نگاهش کنم ... چقدر دلم میخواست بهش بگم .. عزیز جانم ..عمرم من همیشه پیش تو کم میارم ...منتهی مثل همیشه یه چیزی نذاشت بگم ...یه چیزی مثل یه حس گنگ ... با یه ژست خیلی محکم گفتم من و کم آوردن ؟!! عمرا !! داشتم دروغ میگفتم؟! رقتم طرف آشپزخونه و شروع کردم ظرف ها را یکی یکی از توی آب بیرون آوردن ... هایده هنوز داشت وصف حال منو میخوند ...مثل بارون اگه نباری ... خبر از حال من نداری ... بی تو پرپر میشم دو روزه ... دل سنگت برام میسوزه ... گل سنگم ... گل سنگم  ...اومد توی آشپزخونه و صندلی کشید طرف خودش و نشست و گفت : ببین مشکل تو چیه ؟! داشتم فکر میکردم .. مشکل من چی بود ؟! کنکور ؟ درس؟ مدرسه ای که قول دادم دیگه بهش نگم جهنم ؟!؟ یا خود تو ؟! یا ... نمیدونم ... زیر سنگینی نگاه هایش داشتم آب میشدم .. چی باید جواب میدادم ؟!! باز یه چیزی اومد و نذاشت حرف دلم رو بزنم .. گفتم : مشکل من ؟!؟ هیچی ! من مشکلی ندارم ... گفت پس من بودم که تا دو دقیقه پیش از بس عصبانی بود نمیشد رفت پیشش ؟ ببین من نگرانتم !!! باز با خودم فکر کردم چقدر تازگی ها آدم ها برای من نگران میشن ! (تازگی ها چقدر برای همه مهم شدم ! )  .. دوباره ! دوباره گند زدم ! چرا هر کاری میکنم نمی تونم این عصبانیت لعنتی رو کنترل کنم ؟ چرا ؟ چرا آروم بودن اون اینقدر منو کفری میکنه .. همینه که  میگم آدم رو به ستوه میاره ...فقط این بار لبخندی در کار نبود ... تند شیر آب رو بستم و برگشتم تا جوابش رو بدم ...سرم رو که برگردوندم و اون  آرامش بی نظیر رو تو چشماش دیدم هیچی نتونستم بگم ...دهنمو باز کردم تا چیزی بگم ... از حرف هایی که دیگه داشت لبریز میشد بگم اما باز یه چیزی نذاشت ... برگشتم و شروع کردم به شستن ظرف ها ... خودم هم نمیدونستم میخوام چی کار میکنم !؟ اومد و پشت سرم ایستاد و گفت چی میخواستی بگی ؟ نمیدونستم چی باید بگم ؟! چشمامو و بستم و گفتم .. میخواستم .. میخواستم ... می خواستم بگم که ... اه .. اصلا ولم کن .. تو چی کار به کار من داری؟ به تو چه که من چی  میخواستم بگم ؟ وای ی ی پروردگارا چرا داشتم عکس همون کاری را میکردم که دلم نمیخواست ؟ چرا داشتم لجباری میکردم ؟ سرش رو انداخت پایین و گفت : باشه .. باشه عزیز .. هر جوری که تو راحتی ! نشست روی صندلی و مشغول تماشای آشپزخونه ای شد که خودم چیده بودمش ... کاشی های آشپزخونه کاره توست ؟ گفتم : آره ... خیلی آروم گفت از روی رنگ صورتیش میشه حدس زد ... حس کرئم حوصله اش سر رفته ... بلند شد و آهنگ رو عوض کرد ... ظرف ها که تموم شد اومدم و نشستم روی مبل .. داشتم کم کم    کم  میآوردم .. داشت دوباره دست میذاشت روی نقاط ضعف من ... با خودم گفتم آخه چرا این .. ؟ چرا این آهنگ ؟ آمد ... آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود ... چشم خواب آلودش را مستی رویا نبود ... الان بود که بزنم زیر گریه و و همه اون چیز هایی  که بر خلافش رو عمل  کرده بودم براش بگم .. وای پروردگارا ا ا ا ا  عقلم رو از دست دادم ؟ من قول دادم ! نشسته بود روی مبل و همین جوری داشت اطراف رو نگاه میکرد .. خسته شده بود ... از روی بی کاری رفتم سر یخچال و بطری آبغوری رو آوردم بیرون ... تا اومدم توی فنجون بریزم اخم کرد و با طلبکاری گفت : باز آبغوره ؟! ... باز این گیر داد ... محلش ندادم و آبغوره رو رو ریختم توی فنجون ... اومد توی آشپزخونه و شیشه آبغوره رو با زور از دستم کشید بیرون ...نگاهش کردم .. زل زدم توی چشماش ... نمیدونم چی دید که مثل هر بار گفت : دفعه آخره ها !! و بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت : همینو میخواستی ؟! باز تو برنده شدی ! کلیدش رو از روی اپن برداشت و بعد صدای در و صدای پایین رفتن از پله ها و بعد صدای در پارکینگ!و من هنوز مثل این بهت زده ها فنجون دستمه !