خطر انفجار لوله گاز!
زنگ زد ... دفعه قبلی که داشت در قلعه رو وا میکرد گفته بود کارت دارم ... حدس میزدم ...حدس میزدم که چی کار میتونه داشته باشه .. حدس میزدم که کی و چی میتونه اونو وادار به زنگ زدن ..اونم به من ! بکنه ... عیدت مبارک ! ا ا ا ا ا ا ا ا عید شده ؟! آره ایشالا که عیده ! گفتم خدا کنه ... چه خبر ؟ هیچی سلامتی .... باز چه خبر ؟ هیچی سلامتی ؟ خوب خوبی ؟ آره بد نیستم ... چه خبر از ...؟! هیچی .. فکر کنم دفعه سومه که برات توضیح میدم ... میدونم زنگ زد بهم ... عین احمق ها میخندم ! چی میتونم بگم ؟ چی میتونم بگم جز این که بگم خوب ؟ چی میتونم تو جواب این سوال که ازم میپرسه این ۲ سال و نیم برات مهم نیست بدم جز یه دروغ ... مگه میشه آدم ۲ سال و نیم از عمر خودش ـــــ خوب یا بدش مهم نیست ـــــ رو از یاد ببره و مهم نباشه ؟ الان که فکر میکنم میبینم چقدر بچه بازی و خر کاری در آوردم ...مهم نیست ... مهم اینه که من از یاد بردمش ... یعنی سعی کردم که دیگه برام مهم نباشه ... آدم ها به مرور زمان فراموش میشن .. نمیدونم تو چی کار میکنی وقتی میشینی و میبینی که یه کاری انجام دادی که نباید انجام میدادی ...ولی خوب به قوا همه هر چی بود گذشت .... آره گذشت ولی خیلی سخت و بد .... یادم می افته به حرف بابام به بابام که می گفت عشق کیمیاست ... میدونم عشق کیمیاست اما عین کیمیا هیچ وقت پیدا نمیشه !
(الان سرور زنگید گفت فردا و پس فردا و پسون فردا تعطیله !!!!!)
+ نوشته شده در دوشنبه یکم آبان ۱۳۸۵ ساعت 21:15 توسط امپراطور
|