خوب نیستم ... بغض تا چشمهایم بالا آمده است ... دنبال یک چیزی میگردم که مشغول بشم... شیرینی درست میکنم ... به ارائه کنفرانس فردا سر کلاس روان شناسی اجماعی و پاور پوینت های نصفه کاره هم فکر نمیکنم ... مدت ها فقط هم میزنم ..هم میزنم ..مخلوط شکر و کره و تخم مرغ و... اصلا یادم نمیاد چی چی توش ریختم ... شیرینی ها رو قالب میزنم و میزارم توی فر و میشینم .. نمیدونم چقدر وقت میگذره ...از پله ها میاد پایین و میگه :الهه سوخت...نگاه میکنم به تک تک شیرینی هایی که سیاه سیاه اند ...

پ.ن:اگر یک دوست خوب همان موقع اس ام نمیزد احتمالا خیلی احساس درماندگی میکردم !این دوست خوب بداند که خیلی دوستش دارم ... خیلی ....

پ.ن:شیرینی ها را که قالب میزدم و توی سینی فر میزاشتم ..یک شیرینی اضافه آمد ... توی سینی جایش نمیشد.. شدیدا با اون شیرینی احساس همذات پنداری کردم ...