سیاه سیاه سیاه ... (این نوشته خیلی خصوصی است )
باز با اسم ... نظر داده بود .... خیلی وقت بود که فراموشش کرده بودم ... سال ها بود با اسم ... نظر میداد .... بین همه آدم هایی که خواننده بودند و نبودند من میشناختمش ... از روی همین سه نقطه ها شناختمش ... سه نقطه هایش با همه سه نقطه ها فرق داشت .. از سه نقطه هایش عشق میریخت ... بین تموم سه نقطه ها گم شده بود ... از بس که سه نقطه بود ... وقتی روی جمله آیه ای بگو کلیک میکردی پر بود از آدم ((!)) هایی که بی نام و نشان نظر داده بودند و او بین این همه سه نقطه گم ترین آن ها را انتخاب کرد ... فکر کردم این یکی مثل قبلی ها نمیشه ! فقط من این فکر را کردم فقط من .. همه باز تبریک گفتن .. عاشق شدی تبریک میگم ! تبریک پشت سر تبریک ... باز من فکر کردم وبلاگ چیز خوبیه اما من مدت ها بود قول داده بودم .... نوشته بودم و گذاشته بودم توی همون صندوقی که خدا میداند چند بار مادر و مادربزرگم و مادر بزرگ مادرم نوشته بودند گذاشته بودند تویش ... اما مال من فرق داشت ... من عاشق نشده بودم که بنویسم و عین تو بگدارم لای قرآن ... من فقط قول دادم ننویسم ... و ننوشتم تا مرداد امسال که طاقتم طاق شد .... لبریز از نوشتن بودم و باور کن هنوز پای قولم هستم .. هنوز هم چیزی نمینویسم .. این ها چیزی نیست که من مینویسم .. این ها فقط درد دل منه .. درد دل هایی که نمیدونم ... نمیدونم چرا دوست دارم این جا فقط بنویسم و گرنه من هنوز هم میگویم اگر بخواهم بنویسم اگر بخواهم اون چیز هایی که دیدم رو این جا بنویسم تو که چیزی برات باقی نمیمونه !
چقدر حرف زدم .... بین همه سه نقطه ها اون برنده شد ... برای من جالب بود و برای اون تلخ ... روز انتخابات درست یادم نمیاد ... یه انتخابات بود برای طبیعت یاران ... توی خیابون ۲۲ بهمن... اومد و گفت ببین من عذاب وجدان دارم .... من فقط میخواستم کمکش کنم ... چی میتونستم بگم جز این که گفتم : مرسی از این همه کمک ! ! ! خیلی دلم میخواست بگم پیامبر ها رسولان ... رسالتشان را نصف کار رها نمیکنن و برن و این قدر ترسو باشن که بگن شرمنده .... ببین من ناجی خوبی نیستم ! ... دوباره بین سه نقطه ها ولوله افتاد ... یه سه نقطه دیگه اومد ! و من فراموش کردم همه این ها رو ... هیچ وقت بادم نمیره .. هنوز جاش توی دفتر هندسه ام مونده .. بزرگ نوشتم عزیز ... بزرگ نوشتم دشمن عزیز ... نوشتم در فکر تو بودم .. قول داده بودی برام بگیری .. اما .. نمیخواهم مسخره کنم .. ولی تو حتی به روی خودت هم نیاوردی .. دیدم دستت ولی حتی توجیه هم نکردی ... خسیس بودن با رسالت پیامبرانه جور در نمی آید ! آدم باید برای پیامبر بودن همه چیزش را از دست بدهد ! حتی تنها هزاری مانده ته کیف پولی کهنه اش !
این سه نقطه هم تموم شد و رفت ... این بار دست بزرگان تو کار بود که گذشتی ... دلم برااااااااااااااایش سوخت وقتی امروز روی آیه ای بگو کلیک کردم و دیدم نوشته :سلام .... بعد از مدت ها .... فقط يک جمله ... بخوانم (!!!!!!!!) .... ابراهيم را هم ... و خدا را هم ... فراموشم کرده ای و يادت تا هميشه در خاطرم مانده ... باور کن
او هنوز تو یاد تو گیر کرده .. و تو توی فکر یه سه نقطه جدید تر ... من این سه نقطه رو میشناسم ... یاد کتابخونه مرکزی افتادم .. بین اون همه کتاب هایی که در امانت بودن مونده بودم .. بهم گفت دنیای سوفی رو بخون ... گفتم وا ا ا ا ا ا ا ی این قدر حبیب برام فلسفی حرف میزنه کافی نیست ؟! چشماش برق فراموش نشدنی داشت .. کاش دوربینت اون جا بود تا بهت نشون میدادم که حتی اون موقع که علامت تعجب هایی که آخر فحش هایی که برات نوشتم منو لو داد .. دروغ نمی گفتم !
یکی به من کمک کنه!
من فردا اگه ۷ صبح بلند نشم باید واسه ۹ ماه قید کامپیوتر رو بزنم ؟!
کسی هست که بتونه منو ۷ صبح بیدار کنه؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این دل من آدم نمی شود !
باز دلم توی این آشفته بازار ... توی این جهنم .. هوای تو را کرده بود!
پس چرا دلم نمیخواست ببینمت ؟!
کلاس خصوصی عشوه !
هیچی فرق نکرده .. همه چیز مثل قبله .. البته بهتره بگم همه چیز به کسلی قبله.. هیچ کس هیچ چیز جدیدی نگفته .. همه آدم ها هم به کسلی و بی حوصلگی قبل هستن ... همه آدم همون مزخرفاتی رو میگن که قبل میگن .... همه همون کاری رو دارن میکنن که قبلا میکردن .. فقط این بار منم که دو سه روز در میون قات میزنم ... داغ میکنم .. به هم میریزم .... گریه میکنم .. و بعد برای ۲ روز احساس خوشبختی محض میکنم و خوشحالم و درس میخونم ... و بعد دو روز .. دوباره قات میزنم .. دوباره میریزم به هم ... هیچ کی هم نیست بفهمه چمه ! ا ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی خدا ! کاش امسال زود بگذره ! کاش این کنکور لعنتی بگذره تا هر جایی که دلم میخواد برم ... هر کتابی که دلم میخواد بخونم ... هر حرفی که دلم میخواد بزنم .... هر لباسی که دلم میخواد بپوشم ... هر چقدر دلم میخواد بخوابم ! تو رو خدا هیچ کس نگه اینا هزینه هاشه ! که اگه بگه من میزنم زیر گریه .... هیچ کس نمیفهمه چقدر سخته که تو .... توی یکی از بهترین مدرسه های اصفهان درس بخونی ..یه عالمه دوست داشته باشی .. بعد به خاطره رشته ای که دوست دارس مجبور باشی بری تو یکی از پکیده ترین مدرسه ها .. میدونم اینا هزینه هاشه آقای شناسا .. اما به خدا دلم گرفته ... خیلی سخته که سر کلاس پهلوی یه آدمی بشینی که .. ولش کن چه فایده داره .. من هر چی بگم ... بازم تو میگی اینا هزینه هاشه !
امروز ساعت 4:30 بعدازظهر یه نوزاد 2 کیلو 500 گرمی به دنیا اومد
سلام
امروز خیلی خیلی خیلی خیلی به من خوش گذشته (البته منظورم از ساعت ۵ به بعد بوده) .. امروز بر عکس همه تولد هایی که داشتم بی نهایت روز خوبی بوده .امروز هیچی برای نوشتن تو این وبلاگ که دیگه تازگی ها تبدیل شده به دفتر خاطراتم ندارم که بگم جز:
![]()
![]()
![]()
تولدم مبارک![]()
![]()
![]()
به خیلی ها یه عالمه مرسی بدهکارم :
به مامان و بابام که امسال تصمیم گرفتن ... به سرور جونم به هاله جونم به ون- ون جونم به شناسای عزیزم که دیشب ازش یاد گرفتم که کنجکاوی دلیل قانع کننده ای برای فضولی تو امور شخصی بقیه نیست . به آدم برفی عزیز با عکس های قشنگی که میفرسته و امیدوارم که همیشه برقشون وصل باشه .. به حبیب جان که امیدوارم برای منم دعا کنه ... به بهترین خاله و دایی دنیا که هر چی از مهربونیش بگم کم گفتم به الهام جان و به سیما جونم که با تلفن غیر منتظرش منو شوکه کرد